تیفانی: من هرزهی شهر بودم ولی دیگه نیستم. کثیفی و هرزهگی برای همیشه جزئی از وجود من خواهد بود، ولی من دوستش دارم، مثل بقیهی خصوصیتهایی که دارم. تو هم میتونی همچین حرفی رو راجع به خودت بزنی آشغال؟ میتونی ببخشی؟ توانایی این کار رو داری؟
گرترود: ما همه از مرگ واهمه داریم و ماهیت وجودی خودمون رو زیر سوال میبریم. کار یه هنرمند این نیست که نا امید بشه، بلکه باید یه پادزهری برای این حس پوچی پیدا کنه.
من کاملا ناتوان بودم.حتی توانایی اینو نداشتم که خودکشی کنم تو اون جزیره. ولی یه روز جزر ومد دریا واسم یه بادبان آورد. و من الان اینجام. تو لیوانم یخ دارم. کی میدونه جزر و مد زندگی فردا چی می یاره برام....
جک اسپارو: من؟ من متقلبم، و یه مرد متقلب همیشه میتونه به یه متقلب دیگه اعتماد کنه. صادقانه. تو باید مراقب آدم صادق باشی چون هیچوقت نمیتونی پیشبینی کنی، کِی قراره یه کار فوقالعاده احمقانه ازشون سر بزنه.
دَنی: بهنظرم الان وقتشه که بهتون بگم چی یاد گرفتم- نتیجهگیری من، خُب؟ نتیجهگیری من اینه: نفرت مثل یه چمدونـه. زندگی کوتاهتر از اونیه که مُدام بهش گند بزنی. ارزشش رو نداره. «درِک» میگفت همیشه خوبه که آخر یه نوشته رو با نقل قول تموم کنیم. میگفت قبلا یکی دیگه بهترین حرف رو زده. پس اگه تو نمیتونی بهتر از اون باشی، با قدرت از طرف اون نقل قول کن. پس من حرفهای کسی رو انتخاب کردم که فکر میکنم خوشِت بیاد. ما دشمن هم نیستیم، دوست همدیگهایم. ما نباید دشمن هم باشیم، هرچند تعصبات شدیدی وجود داشته باشه ولی نباید پیوند عاطفی رو بشکنیم.
+ تو منتظر یه قطاری؛ که تو رو به یه جای دور میبره، تو میدونی که امیدواری قطار تو رو کجا ببره؛ اما مطمئن نیستی. با اینحال برات مهم نیست. بگو چرا؟
- چون ما با هم خواهیم بود..
دنی: بعضیوقتها پیش خودم میگم، آیا خدا، ما رو به خاطر بَلایی که سر همدیگه آوردیم خواهد بخشید؟ بعدش یه نگاهی به اطرافم میندازم و پی میبرم که خدا، خیلی وقته از اینجا رفته!
فرانک: دو تا موش کوچیک توی سطل خامه افتادن. موش اول، سریع ناامید شد و بعد، غرق شد. ولی موش دوم اینطور نبود. اون سخت تلاش کرد. دست و پا زد تا خامه رو به کره تبدیل کرد و بیرون اومد. آقایون، من در این لحظه، موش دوم هستم.
شرم آوره! دارن مارو مثل گوسفندان به مذبح میبرن. چرا بهشون حمله نمیکنیم؟
نیم میلیون نفریم... میتونیم فرار کنیم یا حداقل شرافت مندانه میمیریم و ننگ تاریخ رو پیشانیمون نمیخوره...
آلدو: خُب، من از همه بهتر ایتالیایی صحبت میکنم، پس میشم محافظ تو. «دانوویتز» دومین بهترینه، پس میشه فیلمبردار ایتالیاییت. «عُمر» سومین بهترینه، پس میشه دستیار «دانی».
عُمر: من که ایتالیایی بلد نیستم.
آلدو: برای همین گفتم «سومین بهترین». فقط خفه خون بگیر.
حتی زمان بچگی هم میرفتم سراغ زن های نامناسب. فکر کنم مشکل همینه. وقتی مادرم من رو برای دیدن سفید برفی برد، همه عاشق سفید برفی شدند ولی من عاشق ملکه شرور!
اُسکار: پدرم همیشه میگفت یک انسان تو زندگیش به سه تا چیز نیاز داره. دکتر خوب، کشیش بخشنده و یک حسابدار باهوش. هیچوقت به دو تای اولی، نیاز نداشتم اما سومی...
راحتتره توی مواد مخدر غرق بشی تا اینکه بخوای حریف زندگی باشی. دزدیدن چیزی، راحتتر از بدست آوردن اونه. تنبیه بچه، راحتتر از تربیت کردنشه. عشق هزینه داره. پشتکار و زحمت میخواد.
هوبرت: راجع به اون یارو شنیدی که از یه آسمونخراش پرت شد؟ موقع سقوط، وقتی هر طبقه رو رد میکرد، برای قوت قلب دادن به خودش میگفت «تا اینجا خوب بوده، تا اینجا خوب بوده». اینکه چجوری سقوط کنی مهم نیست. مهم اینه که چجوری فرود بیای!
آیلیس: یادته اون شب بعد از اینکه خونتون شام خوردم، بهم گفتی عاشقمی؟ خُب، واقعا نمیدونستم چی بگم. ولی الان میدونم باید چی بگم. دربارهی تو فکر کردم و ازت خوشم میاد و دوست دارم باهات باشم و شاید یه حسی نسبت به تو داشته باشم. برای همین، دفعهی بعد که بهم بگی عاشقمی، البته اگه دفعهی بعدی در کار باشه، منم بهت میگم عاشقتم.
دِبرا: زمان میتونه روی من اثر بذاره، نودلس. ما هر دو پیر شدیم. تمام چیزی که الان باقی مونده، خاطرات گذشته هست. اگه یکشنبه به اون مهمونی بری، دیگه خاطرهای وجود نخواهد داشت. دعوتنامه رو پار کن، بریز دور و به مهمونی نرو.
والتر: دو تا گزارش داریم، یکیش دربارهی کشیشهای منحط هست و اون یکی در مورد یه مشت وکیل که کودکآزاری رو تبدیل کردن به صنایع خانگی. حالا میخوای کدومشو بنویسی؟ چون ما داریم یکیش رو مینویسیم.
مارجی: خُب، پس اون خانم «لندگارد» بود که رو زمین افتاده بود، و فکر کنم اونی که تو چوبخردکن بود، شریکت بود، و اون سه تا مقتول تو «برینرد». آخه واسه چی؟ واسه یه ذره پول؟ میدونستی زندگی از یه ذره پول، بیشتر میارزه؟ اینو نمیدونی؟ و حالا هم که اینجایی. روز قشنگیه. خُب، اصلا نمیتونم سر در بیارم.